ما انسانها یا میتوانیم از خیلی چیزها کمی بدانیم یا از چیزهای کمی زیاد بدانیم.
ما امروزه در عصر و زمانهای زندگی میکنیم که در هر رشتهای افرادی وجود دارند که همه چیز آن رشته را خیلی خوب میدانند.
سفیه متخصص کسی است که مسایل را فقط از نظرگاه تخصصی خود تشخیص میدهد و فقط از یک دیدگاه تنگنظرانه و محدود به آنها مینگرد. او همهی احتمالات و مسیرها را که برای درک کامل و ملموس یک موضوع، یک شیئ یا یک سوژه ضرورت دارند، در نظر نمیگیرد.
شما می تونید داستن من ( نویسنده ) این پست رو اینجا مطالعه کنید.
واژهی «سفیه متخصص» (idiotisme du mètier) را اول بار کارل مارکس در سال 1847 در زمان انتشار ترجمهی فرانسوی کتابش به نام «فقر فلسفه» به کار برد (Misère de la Philosophie).
این واژه دربردارندهی این معناست که یک سفیه متخصص از توانایی نشستن در کنار افراد دیگر عاجز است و نمیتواند دیدگاه محدود خود را اصلاح کند و به آن گسترش ببخشد. او به خاطر ادراک انتخابی و سلکتیو خود، قادر نیست خارج از چهارچوبهای بسته و معین بیندیشد.
ژان پاول، نویسندهی آلمانی دوران رنسانس مدعیست که «هر متخصصی در تخصص خود یک الاغ لجوج است».
او میگوید: «کسانی که اصرار دارند تعلیمات عمومی باید شامل طیف وسیعی از دانستنیها باشد که حکم پایه و فونداسیونی برای تعلیمگیرنده را داشته باشند، همواره در حال مبارزه با کسان دیگری هستند که معتقدند در اولین فرصت ممکن باید تعلیمات تخصصی شوند. حالا کدام بهتر است؟
آیا فقط یک طرف بر حق است، یا راه حلی وجود دارد که هر دو پیشنهاد را در خود داشته باشد؟
من میگویم زنده باد خروج از چهارچوبهای بسته!
من به آنانی تعلق دارم که معتقدند وجود یک پایهی وسیع علمی، پیششرط یک آموزش تخصصی است، و آموزش را از بازتولید یک تخصص صِرف فراتر میبرد. در غیر این صورت، چگونه باید ایمپالسهای خلاقیت و نوآوری پدیدار شوند؟»
در آلمانی نیز همین صفت را برای توصیف کسانی داریم که «فقط» در رشتهی خود متخصص هستند و هیچ چیز دیگر نمیدانند.
حتی سلام و علیک کردن بلد نیستند، توان معاشرت و ایجاد رابطهی دوستی و انسانی یا شغلی یا حتی در زمینهی علایق مشترک هم با دیگران ندارند. از خارج از تخصصشان و آن چیزی که خواندهاند و نزدیک بیست سال از بهترین سالهای عمرشان را تلف آن کردهاند، هیچ نمیدانند.
بخصوص از جامعه و سیاست و انسان دور هستند و به این مباحث ریشهای و به «هنر زیستن انسانی» هرگز نزدیک نشدهاند و به آن مانند یک لولوخرخره، یک چیز عجیبالخلقه، ناشناس و دور از ذهن نگاه میکنند. در مقابل زندگی واقعی مانند موری در برابر پیل هستند. برای این که جطری متوجهشان نشود، روی زمین کُنج دیوار را گرفتهاند و دارند میروند…
به اینها در آلمانی میگویند Fachidiot “فاخ ایدی یوت” به فارسی ظاهراً «سفیه حرفهای» ترجمه شده که به نظرم غلط است و «سفیه متخصص» بیشتر به آن میخورد:
کسی که فقط دکتر است و لاغیر یا مهندس است و لاغیر یا اقتصاددان است و لاغیر. اما در خارج از تخصصاش یک کله پوک کامل و تمامعیار است.
صمد بهرنگی یک داستان کوچکی دارد به نام «آقای چوخ بختیار»! گوشههایی از این داستان، قصهی زندگی آقای کلهپوک متخصص ماست:
«… هر اتفاقی میخواهد بیفتد، هر بلایی میخواهد نازل شود، هر آدمی میخواهد سر کار بیایید، در هر صورت آقای چوخ بختیار عین خیالش نیست، به شرطی که زیانی به او نرسد، کاری به کارش نداشته باشند، چیزی ازش کم نشود… زندگی او مثل حوض آرامی است. به هیچ قیمتی حاضر نیست سنگی تو حوض انداخته شود و آبش چین و چروک بردارد…
معتقد است که نباید حرفی بالای حرف رئیس گفت و دردسر ایجاد کرد. کار یعنی پول درآوردن برای گذران زندگی. پس چه خوب که بکوشد با کسی حرفش نشود و زندگی آرامش به هم نخورد. معتقد است که شرف و کلهشقی آنقدرها هم ارزش ندارد که به خاطرش با رئیس و وزیر درافتاد. برای این که او را آدم پست و بیشخصیتی ندانند، به جای شرف و کلهشقی کلمهی «زندگی» را میگذارد که حرف گندهای زده باشد و هم خود را تبرئه کند…
آقای چوخ بختیار خیلی رنج میبرد. اما نه مثل گالیله و صادق هدایت. وی رنج میبرد که چرا فلان همکلاساش یک رتبه بالاتر از اوست…
به ظاهر وقت کتاب خواندن پیدا نمیکند. به علاوه، میگوید توی کتابها افکار ضد و نقیضی بیان میشود که به درد نمیخورد و ناراحتی فکری تولید میکند…»
قدیمها، 50 – 55 سال پیش، موقعی که بچه بودم، تهران کوچک و خانوادهها بزرگ بودند.
تهران یکی دو میلیون بیشتر جمعیت نداشت و در هر خانهای حداقل سه چهار بچه وول میزدند. فک و فامیل همه در یک محله زندگی میکردند. اگر خانهی پدر بزرگ پاچنار بود، خانهی عروس آبانبار مُعَیر بود و خانهی داماد گذر قلی … و چون تلفن نبود (بود، خیلی کم بود) آدمها بدون اطلاع قبلی راه میافتادند و پیاده می رفتند به دیدار فامیل و آشنا.
دور هم مینشستند و بدون موبابل و تلویزیون و… مشغول صحبت و بگو و بخند میشدند. پدر بزرگ که آن زمان 60 سالی داشت از زمان قدیم صحبت میکرد و این که تهران خلوت بود و یک نفر کار میکرد و ده نفر میخوردند، نه مثل حالا که از بچهی 8 ساله تا پیرزن هشتاد ساله صبح تا شب میدوند و هشتشان گرو نُهشان است…
و این که آدمهای چهل ساله آنقدر دلشان خوش بود که در خیابان الک دولک بازی میکردند…
و این که یک روزی زمان مشروطه مردم رفتند در حیاط سفارت انگلیس بست نشستند و تعجب ما از این بود که چندین مستراح و دستشوری آنجا آماده کرده بودند و جمعیت توی سفارت هیچ ناراحتی پیدا نکردند! فکر میکنم زمان مظفرالدین شاه یا ممدلی شاه را تعریف میکرد…
بچهها هم که ما بودیم توی حیاط توی سر و کله ی هم میزدیم و بازی میکردیم، با ذغال پشت لبمان سبیل میکشیدیم که مثل بابامان بشویم (نه آن طور که از یکی شنیدم: زیرابرو برداریم که شبیه مامانمان بشویم!) و یک موقعی هم از زلف قشنگ و بوی دختر عمهمان یک جور خاصی که دل آدم میریخت، خیلی خوشمان میآمد. سریال دایی جان ناپلئون را که دیدهاید، آن طوری بود.
قشنگ بزرگ میشدیم. یاد میگرفتیم با هم بازی کنیم، ملاحظهی همدیگر را کنیم. داشتههایمان را تقسیم کنیم. به بزرگترها احترام بگذاریم. رسمها و آیینها را بشناسیم و منتظرشان باشیم و با آنها بخندیم و بگرییم.
اوه، چقدر روزشماری میکردیم تا نوروز بیاید و لباس و کفش نو برایمان بخرند و عیدی از لای قرآن اسکناس 5 تومنی و ده تومنی بگیریم… مرحوم فرهاد مهراد یک ترانهی قشنگی خونده: بوی یاس جانماز ترمهی مادربزرگ… خلاصه ایرانی کامل بار میآمدیم.
پدرم آدم بامزهای بود و همیشه در جمعهای خانوادگی نگین مجلس بود. همه دورش جمع میشدند. شعر میخواند و همه را با لطیفههایش میخنداند. از خاطرات خدمت اداریاش در شهرهای دورافتاده که برای رسیدن به آنها باید با اسب مسیری را طی میکردند، تعریف میکرد…
یک شعر او الان به یادم آمد:
منو که می بینی لاتم
بی علم و بی سواتم
بچه کوچه قناتم
حسن شاطر جواتم!
دانستن این شعر و خواندن آن با لهجهی تهرونی شاهد و مظهر بچهی ناف تهرون بودن بود. از چیزی که بودیم خوشحال بودیم و به آن مینازیدیم.
خلاصه که دنیای دیگری بود با اولویتها و مسایلی کاملاً متفاوت از امروز. نه این که آن موقع خوب بود و الان بد شده. خیر آن موقع خوب بود، الان هم خوب است، اما یک مقدار زیادی درک ایرانی بودن تفاوت کرده و شاید مقدار زیادی از آن دور شده باشیم. چشممان خیلی به بیرون است و به جاهایی که بیرون را به رخ مان میکشند. آدم 50 ساله را میبینید که دارد آیلتس می خواند، تا ببیند بعد چکار میخواهد بکند!
هنوز چشم به آینده دارد: می خواهد برود کانادا! البته برای آیندهی بچهها!!! آن هم در روزگاری که فرزندانش، خیلی هم برایش تره خُرد نمیکنند…
دغدغه هایش، دغدغه های یک آدم بیست ساله است!*
فکر میکنم بدترین چیز امروز این است که نه تنها برای داشتههای خود اهمیت قایل نیستیم، بلکه اصلاً این داشتهها را نمیبینیم. و از آن ناهنجارتر این که سفیه متخصص یک رزومه، یک زندگینامه مینویسد برای کارفرمایی تا شغلی بدست آورد. بیست و چند سالاش بیشتر نیست، هفده صفحه رزومه نوشته!
تمام علوم و فنون کائنات را از بر است، به ده زبان زنده و مُردهی دنیا برنامهنویسی میکند، اما تا به این سن و سال که رسیده یک شب را خارج از خانه نگذرانده، چه رسد به این که مثلاً یک ترم دانشگاه را مرخصی گرفته و به چیدن برگ چای سبز در لاهیجان رفته باشد.
رباتیک و هوش مصنوعی را در جیب جلیقه دارد، اما اصولاً زندگی نکرده است و هیچ نوع علایق شخصی ندارد:
علاقهای به ورزشی، نواختن سازی، بازی تئاتر و نمایشی، عضویت در انجمن مردمنهادی… هیچ! ای کاش یک گوشهاش هم نوشته بود: آب حوض میکشم، پیرزن خفه میکنم…
هر بار که یکی از بچههای دوستان و عزیزان که قصد ادامهی تحصیل در خارج را دارد، از ایران زندگینامهاش را برایم میفرستند، با این موضوع مشخص برخورد میکنم. به پسرم هم نشان میدهم…
گفتم پسرم. سی ساله شده. توی مدرسه همیشه خوب بود. موقعی که دیپلم گرفت، تصور من به عنوان یک پدر و یک ایرانی این بود که پسرم حتماً برود مهندس شود.
در این میان میخواهم یک پرانتژ باز کنم و یک چیزی را یادآوری کنم که شاید برای شمای خوانندهی جوان جالب باشد: در دههی 1350 که جنگ اعراب و اسراییل (جنگ رمضان) قیمت نفت را از بشکهای چند دلار به یک عدد دو رقمی بالا برده بود و دلارهای نفتی فراوانی وارد کشور شده بود، خیلی از مردم طبقهی متوسط بچههاشان را برای تحصیلات دانشگاهی به آمریکا و اروپا میفرستادند.
در آن زمان تعداد دانشگاهها در ایران خیلی کم بود و تعداد دانشجویان در ایران حتی از عراق آن زمان هم کمتر بود و اصولاً دورههای ارشد و دکترا در بسیاری از رشتهها نداشتیم… الخلاصه، هر موقع مثلاً از عمو یا شوهر عمه یا دوستان خانوادگی احوال پسر دانشجویشان در خارج را میپرسیدند، این پاسخ قطعی به گوش میخورد:
«حمید من داره فضانوردی میخونه، سعید جان داره فیزیک اتمی میخونه»… این «فضانوردی» و «فیزیک اتمی» از همان زمان توی ذهن من مانده و امروز که میبینم کشور در این زمینهها حرفهای مهمی برای گفتن دارد، درمییابم که اگر ملتی چیزی بخواهد، اول رویایش را میبیند و بعد آن را به رویایی صادق بدل میکند… بگذریم.
داشتم در مورد پدر ایرانی که پسرش باید مهندس شود، میگفتم…
به پسرم پیشنهاد کردم که رشتهی مهندسی را بخواند. می دانید بچهی 18 ساله به من چه گفت؟ به من گفت: «…هند و چین سالی دو سه میلیون مهندس تربیت میکنند. چه دلیلی دارد که من مهندسی بخوانم؟…» و حرف حساب جواب ندارد.
تحصیل دانشگاهیاش بجای ششش سال هفت و نیم سال طول کشید. ابتدا دنبال خواندن اقتصاد رفت، اما بعد عوض کرد و رفت آمار خواند. در میان تحصیلات دو ترم را در دو کشور مختلف خواند و نشان داد که میتواند بدون پدر و مادر زنده بماند و از گرسنگی نمیرد… و الان با مدرک ارشد استاتیستیک در یکی از بزرگترین شرکتهای بینالمللی در زمینهی «بیگ دیتا» مشغول به کار شده و کارشان مدل سازی برای آنالیز تصاویر ماهوارهای برای بهبود بخشیدن به فرآیندهای کشاورزی و مکانیزه کردن آبیاری و دفع آفات و کوددهی و علفچینی است.
یعنی، مهندس ما در ایران به فکر خودروی خودران است که اصولاً مسالهی مردم و جامعه و اقتصاد ایران نیست، اما برنامهریزان در اروپا در رویای روزی هستند که رباتهایی مانند عنکبوت با پاهای دراز به تعداد زیاد در مزارع قدم بزنند و وقتی دوربین زیر شکمشان گیاه ناشناسی را دید، آن را از خاک بیرون بکشد… بدون مصرف سم و سمپاشی یا نیروی انسانی، مزرعه وجین بشود… برای حفظ آب و خاک و محیط زیست.
خیلی خوب است که آدم هنر زندگی کردن را بلد باشد و بداند که زندگی همین الان هم هست که یک لحظهاش گذشت. خیلی خوب است که آدم سفیه متخصص نباشد یا نماند.
اینها که نوشتم همین طوری یکهو از ذهنم گذشت و قلمیاش کردم. از این حرفها زیاد است و زیاد هم شنیدهایم. ولی فکر میکنم دانستن آنها و فکر کردن به آنها برای خیلیها جالب باشد.
فرزاد ر.د.
• نقل قول از فردی که این را دقیق دیده و در یک گروه تلگرامی نوشته بود و نامش را فراموش کردهام.
سیسوگ:
پیشنهاد میکنم پادکست گستره (از بی پلاس)و کتاب مربوطه که دقیقا به همین موضوع اشاره میکنه را حتما گوش بدید و یا مطالعه کنید.
.
سپاس از دایی فرزاد عزیز بخاطر متن زیبای “ابراستاد ابله”
بسیاری از ما که طعم شیرین کودکی را در دوران پیشامدرن سپری کردیم، دیگاهی مشابه آقای رئیس دانا داریم. اما میتوانیم از کسانی که در این دوران بدنیا میایند، انتظار داشته باشیم مانند ما بیندیشند؟
تنها کسانی که در هر دو دوران زیسته اند، با چشمان خود دیده اند در زمین انقلابی رخ داده است و راه بازگشتی نیست. ارزشها، لذتها و اهداف بشر دگرگون شده است. حتی نیمی از جانوران و گیاهان زمین در فرایند این انقلاب نابود یا منقرض شده اند. چه بپسندیم، چه نپسندیم، مدرنیته با غلطک سنگینش از روی زمان میگذرد و برای آیندگان طعمی از گذشته باقی نمیگذارد. دیگر نمیتوان ماهها در انتظار رسیدن مطالب رئیس دانا، سرکیسیان و … ماند و سالها با آنها سرگرم شد. دوران حکمت بسر آمده است و ایلان ماسک با آرزوهایش بر جایگاه حکیمان تکیه زده است.
آخرین بازمانده فرزانگان زمین هم روزی خواهد مرد، با بیتی از حافظ که زیر لب زمزمه میکند:
خلل پذیر بود هر بنا که می بینی
مگر بنای محبت که خالی از خلل است
خیلی متن جالبی است، خدا کنه تو کله من ایرانی جا بشه، اینجا دغدغه ها خیلی از دید بقیه دنیا کلاسیک است وکلیشه ای
با عرض سلام. متن علیرغم شروع خوبی که داشت متاسفانه از چند بخش تقریبا ناهمگون تشکیل شده بود و از نظر من ایراداتی به آن وارد است.
در بخش اول (موضوع تخصص و عدم اطلاع از سایر موضوعات)؛ خوب و بد به صورت یک عبارت قطعی و بدون شک، مطرح شده است در صورتی که به نظر من تخصص و در مقابل آن همه چیز دانی دو انتهای یک طیف هستند و هر کدام از آنها معایب خود را دارند. حتما شنیده اید که ( همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده اند). در نتیجه همانقدر که شاید تخصص و عدم اطلاع از سایز زمینه ها مضر است، اطلاع سطحی از همه موضوعات نیز مضر است. اقیانوسی به عمق یک سانتی متر اصطلاح معروفی برای چنین افرادی است. ضمن آنکه اتفاقا از نظر بنده مشکل جامعه امروز ما افرادی هستند که فکر میکنند در همه زمینه ها صاحب نظر هستند. با مطالعه تاریخ معاصر ایران ضرباتی که این چنین افرادی به کشور زده اند کاملا مشهود است و کماکان نیز ادامه دارد. در مذمت این دیدگاه میتوان ساعت ها قلم فرسایی (کیبرد فرسایی) کرد. البته به غلط این اشتباه برداشت نشود که بنده با تخصص صد در صدی و بی اطلاعی از سایز حوزه ها موافقم. اتفاقا من نیز مخالف قطعی این دیدگاه هستم، اما به نظر من اتفاقا مشکل جامعه ما امروز مورد توهم همه چیز دانی است نه متخصصین صرف.
بخش دوم (نوستالژی با طعم ایرانی)، نوستالژی همیشه جالب است و خاطرات همیشه سرگرم کننده و بعضا عبرت آموز، اما نتیجه گیری شما بسیار عجیب و متاسفانه گمراه کننده است. اگر امروز فردی ۵۰ ساله تمام زندگی خود را میفروشد و از کشور مهاجرت میکند بخاطر آینده بهتر، به این دلیل نیست که چشمش به بیرون باشد، کافی است در ده سال اخیر در ایران زندگی کرده باشید تا دلیلش را با پوست و گوشت و استخوان احساس کنید. اگر آن برنامه نویس مادر مرده ( که تمام علوم و فنون کائنات را از بر است، به ده زبان زنده و مُردهی دنیا برنامهنویسی میکند) از پس کرایه خانه بر آمد انشالله ماه آینده به چیدن برگ چای هم خواهد رفت.
بخش سوم (اقلیت در برابر اکثریت)، تعداد افرادی که رباتیک و هوش مصنوعی را در جیب جلیقه دارد، اما اصولاً زندگی نکرده است و هیچ نوع علایق شخصی ندارد آنقدر در محدودیت است که اصولا شاید جای بحث ندارند. متاسفم بگویم که ظاهرا شما نه تنها در مورد جامعه جوان ایران اطلاعات کمی دارید ظاهرا در مورد جامعه علمی ایران نیز تقریبا بی اطلاع هستید. مبین این نظر بنده جمله خود شماست (این «فضانوردی» و «فیزیک اتمی» از همان زمان توی ذهن من مانده و امروز که میبینم کشور در این زمینهها حرفهای مهمی برای گفتن دارد.)
بخش آخر (جمع بندی)، فرموده اید که ( یعنی، مهندس ما در ایران به فکر خودروی خودران است که اصولاً مسالهی مردم و جامعه و اقتصاد ایران نیست، اما برنامهریزان در اروپا در رویای روزی هستند که رباتهایی مانند عنکبوت با پاهای دراز به تعداد زیاد در مزارع قدم بزنند و وقتی دوربین زیر شکمشان گیاه ناشناسی را دید، آن را از خاک بیرون بکشد… بدون مصرف سم و سمپاشی یا نیروی انسانی، مزرعه وجین بشود… برای حفظ آب و خاک و محیط زیست.)
دغدغه شما در این زمینه به نظر من نیز کاملا صحیح است، اما مسئله مهندسان و فارغ التحصیلان دانشگاهی نیستند که اگر آنها بودند چرا وقتی از کشور خارج میشوند اکثر قریب به اتفاق آنها مهندسان و مدیران موفقی میشوند؟ پاسخ در این زمینه بسیار است که افراد فرهیخته ای بسیار بهتر از بنده به آن پرداخته اند، مراجعه کنید به کتاب ما چگونه ما شدیم (ص. زیباکلام)، نفحات نفت (ر. امیرخانی) و الخ.
موفق و مؤید باشید
گرامی پیمان، درود بر شما.
از این که دیدگاه تان را نسبت به نوشتار من به شکل مبسوطی نوشتید، سپاسگزارم.
همان طور که در انتهای نوشتارم یادآوری کردم، آن را در یک فرصت کوتاه نوشتم، در حالی که مطالب متنوعی ذهنم را مشغول کرده بود، نوشتم و به این علت به شما حق می دهم که آن را تا حدودی ناپخته ارزیابی کنید. ای کاش دو روز دیگر صبر کرده بودم و پس از دیدن برنامهای که در سیمای ملی برای معرفی نفرات اول کنکور امسال پخش کرد و تمام گفتههای مرا تایید میکرد، مینوشتم: گفتگویی که بین خبرنگار سیما و چند نفر از شاگرد اولهای کنکور امسال برگزار شد و در آن این نوجوانان به زبان خودشان گفتند که در چهار و پنج و شش سال گذشته چطور باصطلاح «زندگی» کردهاند و جالب این جا بود که در کمالِ یقین به درستیِ راهشان به دانشآموزان دیگر هم رهنمود میدادند که “اگر میخواهید مثل ما «موفق» شوید چطور باید زندگی کردن را کنار گذاشت و فقط تحت زعامت مشاور درس خواند”. بر آنان البته حرجی نیست، چرا که این اندیشهی نخبهگرا (بر خلاف اندیشهی انسانگرا)ی خیلی از ما ایرانیان است. بالاخره ما داریم از جامعهای صحبت میکنیم که هیچکس اسم ندارد: همه یا آقای دکتر هستند، یا آقای مهندس. آن هم که بیل در دست دارد یا آچار یا پاروی نانوایی یا تیغ سلمانی… اصلاً به حساب نمیآید…
هیچ دقت کردهاید: در مناظره و مصاحبهی تلویزیونی یا رادیویی 4 نفر نشستهاند و همه همدیگر را نه به نام، بلکه با عنوان آقای دکتر، آقای مهندس صدا می کنند یا می خوانند… مانند این است که طرف اول دکتر شده و بعد آدم شده یا این که عنوان دکتر باید اثربخشی حرف او را در میان مخاطبان چند برابر کند… رقتآور است…
در مورد «…تخصص و همه چیز دانی که دو انتهای یک طیف هستند و هر کدام از آنها معایب خود را دارند…» که به آن اشاره کرده اید، نظر من این است که ما خیلی از مقولات متضاد را مانند یک خط راست فرض میکنیم که مثلاً یک سرش عشق یا دوستی است و سر دیگرش نفرت یا دشمنی. اما زندگی به من ثابت کرده که این بردار یک خط راست نیست، بلکه محیط دایرهایست بسیار بزرگ که سر و تهش از هم یک میلی متر فاصله دارند. عشق و دوستی در یک روند طولانی ایجاد می شوند، اما در لحظهای میتوانند به ضد خود تبدیل شوند. برای شکل گرفتن یک دوستی چه بسا 20 سال زمان لازم باشد، اما برای تبدیل آن به دشمنی، جرقهای کفایت میکند.
تخصص و همه چیز دانی، اما، واقعاً سر و ته یک خط راست هستند و هر چه شدت بگیرند، در معنا و ویژگیها از هم دور میشوند. اما آنچه منظور نظر من و احتمالاً آقای ژان پاول است، یک نوع همهچیزدانی به معنای عام آن نیست، بلکه آموزش هدفمند سطح معینی از علوم ضروری است که در حاشیهی اکثر تخصصها و البته در متن زندگی اجتماعی حرکت میکنند. ایجاد کوه بلندی از جنس دانشهای مختلف است که رادار تخصص بر آن نصب می شود و بر وسعت دید صاحب تخصص میافزاید و چشماندازهای دور و نزدیک را زیر نظر او قرار میدهد. وقوف بر این وسعت نظر نه تنها در مورد مسایل فنآورانه راهگشا است، بلکه متخصص را با ورطههای ضداجتماعی و ضدانسانی و ضداخلاقی نیز آشنا کرده و از فروافتادن چشمبستهی او در آنها جلوگیری کند.
کسی که با این کیفیت معلومات کسب کرده (به قول شما همهچیزدان شده) اتفاقاً بر خلاف تصور آدم پرگوی سطحینگری نیست که در هر موضوعی اظهار فضل کند و کاملاً بر محدودیت دانایی خود در مسایل فراتر از تخصصاش آگاه است. مثال خوب شما که “همه چیز را همگان دانند و همگان از مادر زاده نشدهاند”را با ضربالمثل دیگری که این روزها و به ویژه در اظهارنظرها و اخبار فضای مجازی هیچ به آن توجه نمیشود جلب می کنم: “شنونده باید عاقل باشد!” جامعه دیر یا زود میآموزد که به هر اظهار نظری گوش ندهد، چه رسد به این که آن را باور کند.
اجازه دهید در مورد ضرورت مسلح بودن متخصص به طیف وسیعی از دانشها و آگاهیها یک مثال از آلمان بزنم که احتمالاً در ایران هم اجرایی شده باشد: مدتها صاحبان صنایع و مشاغل تولیدی شاهد هدررفت زمان و تلاش نیروهای فنی-مهندسی از یکسو و نیروهای بازارسنج و بازرگانی از سوی دیگر بودند. مهندسان طراحیهایی انجام میدادند که بازاری نداشتیا مطالبات بازار در آن به درستی دیده نشده بود، بازرگانیها چیزهایی طلب میکردند که اجرای مهندسی آنها مقدور نبود و یا به شرایط قیمت تمام شده و کیفیت خواستهشده، نمیرسیدند. کار به هدر میرفت. از آن بدتر این که این دو گروه زبان یکدیگر را هم به خوبی نمیفهمیدند، مهندس از روانشناسی بازار چیزی نمیدانست و کارمند دفتر بازاریابی از محدودیتهای مهندسی چیزی سر در نمیآورد. این طور بود که، درست نمیدانم، شاید 15 سال پیش رشتهی دانشگاهی جدیدی با نام «مهندسی اقتصادی» شکل گرفت و به شدت مورد حمایت ارباب صنایع قرار گرفت. فارغالتحصیل مهندس اقتصادی درگاه و واسط میان دو بخش بازرگانی و مهندسی شرکتهای تولیدی است. او موظف است پروتکلی باشد که حرف و خواسته و نیاز طرفین را به یکدیگر بفهماند و عمدتاً به نوعی مدیر پروژه است. او موظف است به شعبهی چین یا مکزیک شرکت برود و به مدیر کارخانه در آن جاهای دوردست و ناآشنا با فرهنگ اجتماع و بازارمصرف حالی کند که در اروپا چه کیفیتی و چه دقتی مورد نظر است و چگونه باید نورمها در درازمدت ثابت نگه داشته شوند…
حالا حساب کنید که چنین وظیفهای بر دوش یک سفیه متخصص قرار داده شود! نتیجه کاملاً قابل پیشبینی است. پس از یک سفر کاری یک هفتهای به خارجه، همراه با کار سخت و طولانی و اقامت در هتل و خوردن غذاهای نامانوس و تلاش برای برقراری ارتباط با آدمهایی با شکل و شمایل و فرهنگ و زبان دیگر … قیافهی سفیه متخصص دیدنی است!
شاید بپرسید که پس چگونه است. که دانشآموختگان ما در خارجه موفق میشوند؟ در پاسخ و بنا به تجربهی خودم باید عرض کنم که دانشآموختگان موفق ما آن طور که خیلیها تصور میکنند، خیلی زیاد نیستند. بله، اگر همهی شاگرد اولهای شریف را به عنوان مشت نمونه خروار برداریم، به نتیجهی فوقالعادهای میرسیم. اما اگر متوسط دانشآموختگان را در نظر بگیریم، اگر به مشاغلی چون رانندگی تاکسی و رستورانداری روی نیاورده باشند، در رشتهی خود در چند پله پایینتر از تصورشان مشغول میشوند.
پیروز باشید
جناب مهندس سلام،
خیلی زیبا و دلنشین بود. واقعا من لذت بردم.
البته یاد مسئله ای هم افتادم که گفتنش خالی از لطف نیست.
این روزها من در سایتهای مختلف آموزش الکترونیک را بیشتر حول دیجیتال می بینم. دانشجویانم از من خواسته بودن که برای پیش نیاز دوره که الکترونیک 1و 2 را لازم دارند اگر در جایی کلاس یا فیلم آموزشی مناسب دیدم اعلام کنم. در حال جستجو بودم سایتی که اداعای مهارت محوری و ایجاد کار می کرد دوره الکترونیک گذاشته بود. رفتم سرفصل ها را دیدم. فقط فصل اول درباره الکترونیک مقدماتی بود. به نظرتون بقیه چی بود؟!!
بله بعد آردینو و AVR و ARM می شد. و این هم عنوان شده بود الکترونیک.
همان طور که عزیزان می دانند درآمد الکترونیک از آنالوگ شروع می شود (در بازار). محصولات تولید شده بیشتر در حوزه آنالوگ هستند. مانند منبع تغذیه (خطی یا سویچنگ)
در واقع دوره یک دوره دیجیتال بود. دوره آموزش آردینو و … و نه به معنای واقعی الکترونیک. البته وقتی فیلم اول رایگان رو هم دیدم بیشتر فهمیدم با کی طرف هستم. و جالب تر قیمت حدود 3 میلیون تومان این دوره. در این تاریخ
این رو در نظر داشته باشیم که استاد نما هم امروزه زیاد شده. اگر از تخصص بلامحض در این دیدگاه انتقاد شده ولی طرف دیگه رو هم ببینیم. استاد این سایت گفته شده (از تدریس اش مشخص می شود) فضای الکترونیک را در همان میکرو دیده.
انتقاد من در این است که چند درصد بازار مالی و درآمدی الکترونیک از پروژه های میکرو و برنامه نویسی است. مخصوصا برای شروع درآمد در نظر داشته باشید. قطعا یک تعمیرکار الکترونیک خیلی زودتر مشغول به کار و درآمد زایی می شود. با دانش اولیه. هر چند می تواند آنرا ادامه بدهد و پیشترفت کند.
کار پروژه هم میدانیم که به این راحتی نیست. وقتی یک شرکت یک پروژه را میدهد انتظار دارد تمام قسمتها حل شود. که خود معمای بزرگی است. عزیزانی چون جناب مهندس زارعی که دست بر آتش دارند و حتی مقاله ای هم در سایت گذاشته اند که دوستان توصیه می کنم واقعا آن مقاله را چندین بار مطالعه کنند تا به خطا نروند.
حالا نظر من این است که تخصص برای یک استاد واقعا لازم است ولی کافی نیست.
ببخشید دوستان که طولانی شد.
موفق باشید.
محمد نوری: نویسنده، محقق، مربی در حوزه دستگاه های محافظ برق و دربازکن صوتی تصویری
گرامی محمد نوری، درود بر شما.
در تایید موضوعی که به آن اشاره کردید، مایلم دو مثال را که خودم مستقیم و غیرمستقیم شاهدش بودم، در این جا مطرح کنم.
مثال اول: چند سال پیش در یکی از سفرهایم به تهران که سه ماهی طول کشید، برای انجام بخشی از یک پروژهی فنی به یک دفتر فنی الکترونیک در یکی از پاساژهای خیابان سی تیر رفتم. کار دو سه نفر جوان خوبی که در این مغازه-دفتر کار میکردند، انجام پروژههای دانشگاهی برای دانشجویان رشته ی الکترونیک بود!! خوب، من چنین چیزی ندیده بودم. در فرنگ، جایی که من زندگی میکنم، خیلی پیش میآید که مثلاً یک دانشجوی پزشکی، بخش آماری پایاننامهی خود را بدهد کسی که ریاضی خوب میداند بنویسد. اما این که پروژهی عملی را ببرد و بدهد فرد دیگری از طراحی تا ساخت آن را انجام دهد… من ندیده بودم.
جالب اینجاست که وقتی از این دانشجویان ساعی (!) میپرسیدم که چرا خودتان پروژه را انجام نمیدهید، دلایل قوی و معنوی بیان میشد مانند «حالش نیست» و «وقت ندارم» و حتی این که «هویه ندارم»! احتیاجی به شرطبندی روی این ادعا نیست که چنین دانشجویانی پس از فارغالتحصیلی در زندگی شغلی خود با دشواریهای زیادی روبرو خواهند شد.
مثال دوم: این مثال در مورد برگزاری یک دورهی «آموزش عملی» الکترونیک «برای فارغ التحصیلان رشتهی الکترونیک» بود که دو سال پیش، در 1397 و پیش از همه گیری کرونا، اولین دوره ی آن در تهران برگزار شد که خبر آن در این جا هم اطلاعرسانی شد:
http://etesalkootah.ir/1397/09/22/Radio_Amateurs_and_Telecommunications_Lovers_Hurry_up
و اقبال غیرمنتظرهای از آن به عمل آمد.
حتی بسیاری از دانشجویان و فارغالتحصیلان و شاغلان از شهرستانها تقاضا کردند که این دوره در شهرهای دیگر هم برگزار شود. برخی ادارات پرسنل فنی خود را به صورت ماموریت آموزشی اداری به این دوره فرستادند… اینها نشاندهندهی کم و کسریهای بسیار جدی در آموزش است. دوستانم که این دوره را برگزار کرده بودند، خودشان از مشاهده ی مهندسانی که از کار عملی، قطعهشناسی، نقشهخوانی، تحلیل مدار، هیچ نمیدانستند و از ساخت و مونتاژ و کار با دستگاههای اندازه گیری عاجز بودند، حیرت کرده بودند و مجبور شدند روند تدریس را به کلی تغییر دهند تا با «واقعیت» هماهنگی پیدا کند.
از این مثالها به این نتیجه میرسم که هر قدر دامنهی آموزش محدودتر شود، نه به سود تخصص تمام میشود و نه به سود جامعه، بلکه سفیه متخصص، حتی به آموزش تخصصی خودش هم آسیب وارد میکند، چرا که چون دوراندیشی و منطق تحلیلگر را نیاموخته در مسیر خود همواره «کوتاهترین فاصله بین دو نقطه» را انتخاب میکند، که در اغلب موارد باعث میشود تا راه رفته دوباره و چندباره پیموده شود.
پیروز باشید
عالی بود!
درد جامعه ما کم شدن دردهایی هستش که الان که بهشون فکر میکنیم اصلا درد نبوده.بلکه گاهی مرحمی بوده که باعث میشده دور هم جمع بشیم.شاید این روزها که همین دورهمی های کوچیک هم ازمون گرفته شده بیشتر دلتنگ اون روزهای گذشته میشیم…