زمستون سال 93 بود که طبق معمول همیشه سیاستهای مجموعه، میبایستی پروژههایی را با فرمت دیداری و پرجلوه بصری را در چشمان درشت بین مسوولین گرانقدر صدارت و وزارت در تمامی وزنهای رده بندی، مورد نوازش و عنایت قرار میدادیم.
آنهم با ددلاین هایی محیرالعقولتر از دنیای انتقام جویان MARVEL و به صورت پانویسی از خطی مشی اصلی برنامه ریزی کار تیم و مجموعه که معمولاً نتیجه ای به جز صرف وقت بسیار و بیهوده و دور شدن از مسیر اصلی پروژه، در سفره برای ما باقی نمیگذاشت.
طراحی با سعید
با این حساب و با اینکه همکارانم تجربیات گرانبهاتری از من در سالهای قبل و حضور در مسابقات کشوری گوناگون را داشتند (که البته در نهایت هم از آنها سربلند بیرون آمده بودند) و خب سروکله زدن با انواع فشار و ددلاین رو تجربه کرده بودند، کمی آرامتر از من در مسیر پیشبرد پروژه رونمایی که از شروع تا پایان کمتر از 2 هفته برایش زمان داشتیم پیش میرفتند.
ولی اما من که تازه به سیستم اضافه شده بودم. بالاجمال، فشار و استرس امانم را چونان سیم کلاچ پیکان بریده بود. البته حمایتهای سمعی و بصری یک همکار عزیزی در این راه کمی از این فشار را برایم مستهلک مینمود.
آن روزها درگیر طراحی یک برد کنترلی برای سیستمی بودیم که از لحظه چاپ تا شروع کد نویسی و نتیجه گیری برای رونمایی اولیه همان دو هفته هم به زور گیرمان میامد.
مسئولیت مدیریت این برد و چندتایی از متعلقاتش هم به من که آن روزها تازه با بالا و پایین سیستم هنوز آشنا نبودم واگذار شد و به خاطر تجربیات کمترم قرار بر این شد تا طراحی فنی را دوست عزیز سعید نامی جلو برده و من به سعید, روند طراحی را توضیح بدهم و البته وی هم کار را بهصورت مجلسی وار با اسلوب خودش انجام میداد.
طراحیهای اولیه با سعید جلو رفت و بالاخره بعد از 10 روز به یک نتایج اولیه در طراحی و ساخت نمونه رسیدیم.
یادمه آن روزها خیلی مفهوم نویز رو لمس نکرده بودم، تا بعد از اینکه یکی اجزای سیستم به یک باره و دقیقاً هنوز هم نمیدانم برچه اساسی یک جفت لامپ زنون H7 معظم درون سیستم کنترل ورودی و خروجی جا خوش کرد و فرموده شد باید اینها را هم راه بیندازید. حتی تصور اینکه آنهمه ولتاژ درایور زنون را با یک ماسفت یا ترانزیستور قدرت بچپانیم درون صفحه کوچک سبز رنگ عزیزتر از جانمان. مو بر تنمان راست مینمود.
تصمیم بر این شد تا دست به دامن اولین چیزی که به ذهنمان میامد یعنی “رله”، این موجود کوچک دوست داشتنی بشویم.
دقیقاً نویز را آنجایی لمس کردم که با وصل تیغههای رله و روشن شدن درایور زنون و شنیدن صدای سوت ناشی از سلف و خازن درونش. مانیتور جلوی درایور خاموش شد!!!!
فرمولاسیون ” ایشالا که گربه است.”
هرچه نور آن لامپ نامتوازن بیشتر و بیشتر میشد کورسو امید بنده کوچک و کوچکتر میشد و یک صدا تمامی عوامل پشت صحنه از تهیه کننده تا سینه موبیل را مورد عنایت کلامی خویش قرار میدادم که این چه بود دیگر گذاشتید تو زنبیل ما این دم آخری.
خلاصه غمی دیگر بر رؤیاهای شیرینم نقش بست و تجربه این آموزگار معظم با پس گردنی آبدار بنده را به طی ادامه ماجرا سوق داد.
قرار شد با استفاده از فرمولاسیون “ ایشالا که گربه است.” 🙂 امید بر این ببندیم که برای مدار مشکلی پیش نمیآید.
و خدا رو شکر تا روز رونمایی هم مشکلی از عالم الکترون و غیب برایمان ظاهر نگشت. آنچه ظاهر گشت اما از هنرمندیهای دیگر این آموزگار عزیز بود.
کمتر از 24 ساعت به روز رونمایی باقی مانده بود و به خاطر اینکه تجهیزات بخصوص تولید را آن موقع ها در کارگاه خودمان نداشتیم، برای تکمیل بخش مکانیک کار به ناگاه مجبور بودیم به کارگاههای یکی از عزیزانمان در آبیک ( که البته بیشتر شبیه دخمه بود ) رفته و ادامه کار را آنجا دنبال کنیم.
برای بخش مکانیک مجموعه هم که خب رقص جادویی این الکترونها درون یک صفحه سبز رنگ با یک مشت خازن و مقاومت رویش، چیزی بیشتر شبیه یک شوخی و بازی ساده بود که از “میزان توانمندی” هرشرکت کننده ی 13 ساله برنامه گات تلنتی که در مقابل چشمان مهناز افشارشان، واج آرایی “الف” تا “خ” را نامتوازن تر از بچه 2 ساله ی برادرم اجرا میکرد و دست و جیغ و هوراکنان، همراه با 4 تا تیک سفید راهی رده بندی فینال میشد نیز، ساده تر باید باشد !!!
ساعت حدوداً 1 بعد از نیمه شب بود و با توجه به اینکه وسط فصل سرما بودیم و جز یک لوله متصل به دوتا ایران گاز که نصفه و نیمه میسوخت، چیزی برای گرم کردن نداشتیم و خب عملیات مراقبت و احتیاط و جلوگیری از گازگرفتگی را اجمالاً به کارگزاری بیمه حضرت ابالافضل (ع) محول کرده بودیم, تصمیم بر آن شد تا کل سیستم برق مجموعه را یکبار روی زمینی که فقط با چند قلم زیرانداز تا خاک معظم زیرش ما را محاط کرده بود، پیاده و تست کنیم.
جایی که فکرش را هم نمی کنید…
به خاطر اینکه میدانستیم تقریباً تا کیلومترها در شعاع و زمینی و دریایی خبری از چیزی با مفاهیمی نزدیک به الکترون هم در کنار آن کارگاه یافت نمیشد من هرچه که فکر میکردم از ابزار و …. با خود به آن کارگاه بردم. غیر از چیزی که اصلاً و ابداً فکرش را هم نمیکردم. خود قطعات مونتاژ شده روی برد را.
بردها را پیش سعید مونتاژ و تست کرده بودیم و از عملکرد نصبیاش با قرائت آیاتی چند از آیت الکرسی و توسل به ائمه اطهار تقریباً اطمینان داشتیم.
دفتر کار سعید در قزوین بود چیزی حدود 50-60 کیلومتر با کارگاه مونتاژ فاصله داشت. به علت نبود امکانات در آن لحظات ملکوتی تنها چیزی که برای تأمین ولتاژ 12 ولت در کل مدار در اختیار داشتیم یک منبع تغذیه متغیر تا 100 ولت بود. که آن بنده خدا هم وظیفهاش را در راه رضای خدا به نیکی انجام میداد.
سرتان را درد نیارم, کل مجموعه برق روی زمین سرد زیر پایمان تست شد و با موفقیت و سربلندی از آزمون پیش رویش بیرون آمد, و تازه توانستم نفس راحتی بکشم که با اینکه کمتر از 10 – 15 ساعت به رونمایی باقی مانده است, دیگر خیالم راحت است و میتوانم در این 3-4 ساعت باقی مانده تا صبح چشمی بر روی هم بگذارم، اما آموزگار زندگی اینجا شیطنتش گل کرد و انگولک وار ( هنوز هم نمیدانم چطوری) مارا سوق داد یکبار دیگر کل سیستم را روشن کرده و از عملکرد صحیح آن به خود ببالیم.
امان از تجربه!
تنها 3 حرکت تا روشن کردن سوییچ اصلی 12 ولت باقی بود و خب در چشم برهم زدنی بنده تغذیه اصلی مدار را مجدداً متصل کردم.
اینجا بود که زنگ کلاس خورد و بنده به یکی دیگر از دروس شیرین زندگی که اسم آموزگارش “تجربه” بود دعوت شدم.
در یک آن با اندکی تأمل صدای کلاویه وار تیغههای رله از سویی و آتشی که به جان آن صفحه سبز رنگ کوچک عزیزم افتاده بود از سویی دیگر، کارناوالی از صدا و تصویر در آن قاب کوچک ایجاد کردند.
سربسته و درباز بگویم که خازنهای تانتالیم مسیر عبودیت تا عرش الهی را بی پروا و عاشقانه، پف فیل وار طی مینمودند و جوری شدند که پس از اتمام شعلههای آتش با بوی کربن و سیلیسیم تازه، “کان لم یکن شیء مذکورا” تلقی میشدند.
من هم در این میان ( گویی که جانم میرود) یکایک خاطرات قشنگ پیش رو در میانه افکارم تیره و تار میشد، و برای دقایقی میانه ساعت 3 بعد از نیمه شب در آن سرما مغزم کرکره را کاملا پایین کشیده و یک اعلامیه “تعطیل تا اطلاع ثانوی” چسباند روی خودش !!!
خلاصه ماجرا
خلاصه، بعد از گذشت دقایقی در مقیاس فیزیک، دو متری بالاتر از سطح زمین و ده متری مانده به دنیای ملکوت، با آنکه کلاً خواب امانم را بریده بود و قطعات اضافی مثل آی سی و … با خود به همراه نداشتم, نیم نگاهی به شرایط برد انداختم تا ببینم این زیبای خفته ما که در آن لحظه بیشتر شبیه فصل اول دیو و دلبر مینمود چقدر تا حیات مجدد فاصله دارد.
تنها یک محاسبات سرانگشتی دو پله بالاتر از قضیه حمار درون مغز تعطیلم انجام دادم و حساب کردم نزدیکترین جایی که ساعت 3 بعد از نیمه شب میتوان به آنها دسترسی پیدا کرد دفتر سعید بیچاره در قزوین بود.
ماشین را روشن کردم و بی سر و صدا راه افتادم به سمت قزوین. حدوداً از کیلومتر 75 تا 79 جاده کرج-قزوین را کلاً در فایلهای مغزم ندارم, فقط خاطرم هست بعد از تصویر یک جاده کاملاً خالی رسیدم به تصویر یک کامیون در چندمتری خودرو که در این میان حضرت عزراییل لبخند وار برایم از کنار جاده دست تکان میداد، ولی خود و ماشین را جمع و جور کرده و کنترل مسیر را دوباره در دست گرفتم و با هر ضربی بود خویشتن خویش را به دفتر سعید رساندم و در همان حال عرفانی، قطعات معیوب را تعویض کرده و وقتی دوباره رسیدم آبیک ساعت حدود 6.30 صبح بود.
سرانجام شیرین
در نهایت امر اما صبح که کار مونتاژ مکانیک در مراحل انتهایی بود. بلاخره توانستم بردهای سالم را به مجموعه تحویل بدهم و به سلامتی روی سیستم بسته و تست شدند و این بار بعد از یک نفس آسوده مجالی یافتم تا با تفکر به اجزای سیستم به اشتباه کار و اینکه چه شد پی ببرم.
بلاخره بعد از کمی دقت در وضعیت چیدمان کارگاه و بعد از روشن کردن مجدد منبع تغذیه مذکور به ابعاد فاجعه پی بردم. دستگاه معظم عدد 84.5 ولت را نشان میداد با یک زیر انداز گیر کرده زیر ولوم تنظیم ولتاژش، آن هم برای سیستمی که برای محدوده 12 ولت طراحی شده بود!!!!!
از قضا و بالأخره پوآرو وار معلوم شد که حین بلند شدن بنده در راند اول، زیر انداز گرامی لیز خورده و تنظیمات ولوم منبع را یک دو سومی در جهت مناسب شیطنت آموزگار عزیزمان چرخانده بود تا بالاخره واحد آموزشی” استفاده از قطعات یدکی از هر نوع و کلاسی در مناطق دور افتاده ” را ما با موفقیت پاس بنماییم.
علی داریانی
فروردین 99
خیلی سخت نوشتید!!
مهندس شما با مرحوم محمد علی جمالزاده نسبتی ندارید؟
اتفاقا عبارت ” کان لم یکن ” رو از ایشون به عاریه گرفتم D;
کامل و آموزنده بود. ادبیات متفاوت و فوقالعادهیی داشت.
برای لایک گرفتن نیاز به این سطح از زجر دادن ادبیات فارسی نبود
بخاطر کمی مشکل در ادیتور از خوانایی مطلب کم شده بود که تصحیح شد
فوق العاده بود به نظرم
از نظر استفاده از تعابیر خاص